خب... الان نزدیک ۴/۵ماهه ک مشغول کاریم الان دیگه راه افتادم نمیدونم چرا هر سری میام اینجا ب خودم قول میدم زود زود بنویسم ولی خب نمیشه و زود زود نمینویسم😐راستش یادم نیس از چیا ب بعد ننوشتم ولی خب امیدوارم تا اخر این متن کم کم یادم بیان😅 اگ سرکار نمی اومدم تنهایی تو خونه خیلی حوصلم سر میرفت خیلی خیلی ی جورایی دیگ بخش و بچه ها خونواده حساب میشن تو این مدت ب بدشیفتی معروف بودم مریض اینتوبه اخر شیفتای شب و کلی اتفاقای دیگ بودن ولی بچه ها خیلی خوبن خیلی کمکم کردن و همه ی رگات با من و از این حرفا خلاصه تا اینکه یکم از آش خوری دراومدم 😅الان شیفت شبم اولا ک اصلا نمیخوابیدم ینی نمیتونستم ولی الانا گاهی اوقات شیفت شب میرم امروز همسرجان کلاس داشت و منم اصلا یادم نبود ب هوای اینکه بالا سروصدا نکنم و با خیال راحت بخوابه رفتم پایین تو درست کردن ترشی کمک کردم و دستمم بریدم تا اینکه خودش اومد و گف چرا بیدارم نکردی خیلی عذاب وجدان گرفتم😬اه. تا حالا دوتا از بخشای دیگ بیمارستان رفتم بصورت تک شیفت ولی بخش خودمون خیلی بهتره یه چیزی معادل هیچ جا خونه خود آدم نمیشه هس. متأسفانه هنوز نتونستم خونمون برم امیدوارم ماه دیگ بشه ک بریم الان چیزی ب ذهنم نمیرسه و میخوام فعلا خدافظی کنم..اهان راستی یادم رف بگم ک معیار خوشگلی با اینکه خودش یکی از معیارای هرادمی هس ولی بنظرم برا ازدواج الویت اول نمیتونه باشه.باتشکر.😊


برچسب ها:دخترپرستار، ورودی 98، نوشته های یک پرستار،
امتیاز : :: نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0
تعداد بازدید مطلب : 166

[ چهارشنبه 15 آبان 1398 ] [ 2:03 ] [ baran ]

[ نظرات (1) ]

۱۳۹۸/۵/۲۸ اولین حقوق کارمندی😍خیلی شیرینه ک آدم کار میکنه نتیجه زحمتشو میبینه با اینکه کمه ولی خب خیلی کارا میخوام بکنم امیدوارم ندا کمکون کنه تا دوتایی بتونیم ب کلی از هدفامون برسیم بچه های بخشمون خیلی خوبن من عاشق رشتممو اینو همه میدونن ک خودم چقد علاقه دارم ولی اون اولای کارم تو بخش با ی اتفاق واقعا برای اولین بار از رشتم بدم اومد خیلی هم بدم اومد نمیدونم ادم تو بضی شرایط با ادمای بی منطق زندگیش چطوری برخورد کنه 😐ولی خیلی سعی کردم گریمو نگه دارم و موفقم شدم 😊از بخشمون رفته بود و خیلی خوسحال بودم ولی دوباره اومد چن تا از بچه هارو بخشای دیگ دادن و و شیفتای مام از قراره معلوم خیلی سنگین خواهد بود تو این یه هفته از ماه ک سرپرستارمون مرخصی بود خیلی از بچه ها گزارش شدن من نیز از این قاعده مستثنی نبودم و دو سه بار شدم😅ولی همش سر ننوشتن بود 📝 و اما یه اتفاقی ک تازگیا افتاده یکی از بچه ها تو بخش ی عاشق دل خسته از مریضا پیدا کرده ک امروز واقعا داشت تلف میشد هی اینور اونور میرف قوربونش میرف ک کی میاد 😄امیدوارم زودتر مرخص شه تا اینجوری اذیت نشه عشقای یک طرفه خیلی بدن 😐 عاقامون الان در شیفت شب بسر میبره و من تو خونه تهنا و دلتنگ 😢کاش زودتر صبح شه بیاد😭


برچسب ها:دختر پرستار، ورودی 94، نوشته های یک پرستار،
امتیاز : :: نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0
تعداد بازدید مطلب : 43

[ چهارشنبه 30 مرداد 1398 ] [ 2:12 ] [ baran ]

[ نظرات (0) ]

بعله از اونجا عنوان ک مشخصه نزدیک یک سال بعد😅 راستش تا همین لحظه از زندگیم یه عالمه اتفاقای رنگارنگ افتادن ک نمیدونم از کدوم شرو کنم کلی اتفاق قشنگ و شیرین بضی وقتام یکم از رنگ قشنگیا کم میشد ک یادم نیستن😅خبببببب مهمترینش این بودک عروسی کردیم😍🥰۱۳۹۸/۱۲/۱ البته در اول و دوم بین من و عاقامون اختلاف نظر هس ولی میدونم ک ته دلش ب همون یکم معتقده😊و اتفاقای جالب بعدش و چالشای بعدش در حوالی این روزامون کلی لحظه های قشنگ و فراموش نشدنی رو باهم رقم زدیم از مراسم اینجا گرفته تا مراسم خوی ک همه دوستا و استادمون اومده بودن حیف ک زود تموم شد و قبل عروسی هم ک خرید جهیزیه واقعا کلافم کرده بود دیگ از خرید خوشم نمی اومد ولی الان دیگ چیزایی ک قبلا مپقع خرید ب چشمم نمی اومد الان توجهمو سمت خودشون میکشن به هرحال اون روزام تموم شدن و ترم ۸رو هم ک گرفتیم ارومیه و بعد کلی اینور اونور با یه گروه...هم گروهی شدیم با اینکه هم گروهی های خوبی نداشتیم ولی باز خداروشکر همسرجان کنارم بود☺️بالاخره اخر ترم شد......و فارغ‌التحصیل شدیم......ناگهان ارشد دادیم.......و سرانجام ناگهان سرکار رفتیم ولی هرکدوم بیمارستانای جدا😐هعییییی....سر اینم کلی اینور اونور نشد ک یع جا باشیم‌ انگار رو پیشونی من نوشته بودن داخلی مردان و رو پیشونی عشق جان اورژانس 😐من از ۱ام ب طور رسمی شدم یک عدد خانوم پرستار مهربون ک افتاده گردان پرستاری با فرمانده سخت گیر و همسرجان از ۲ام یه عدد پرستار مهربون و خوشتیپ و ماااااااه به طور رسمی پرستار شد.تتزگیا دیگ با محیط اونجا سازگار شدم مادرشوهر جان رفتن مکه و منم اینجا دیگ هم ب همسایه پایین کمک میکنم روزایی ک هم ک نیستم خب نیستم تو این مدت با گوجه های باغ برا اولین بار رب درست کردم اونم بعد شیف شب و بدو بدوهای بعدش ک قرار بود دوستم از خوی بیاد اینجا مهمونم باشه و نیومد☹️☹️خانوم خانوما فک نکن یادم میره ها ب هرحال اون روز دیگ از ۲۴ساعت فقط ی ساعت خوابیدم مامانم اینارم خیلی وقته ندیدم 🙁این ماهو ک گفتن تازه اومدی مرخصی ندادن این ماهم ک اگ مرخصی بدن مراسم اینجام و نمیشه برم الان چیزی ب ذهنم نمیاد شاید بعدن این قسمت دوباره مطلب اضافه کنم شوخی نیستا یه ساله در چند خط😐


برچسب ها:پرستار، ورودی ۹۴، نوشته های یک پرستار،
امتیاز : :: نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0
تعداد بازدید مطلب : 52

[ چهارشنبه 30 مرداد 1398 ] [ 1:24 ] [ baran ]

[ نظرات (0) ]

روزای تابستون هم با ریتم و سازو نوای خودش داره به آخرش میرسه چندین کار بود ک میخواستم زودتر تموم کنم با اینکه یکم دیر شد ولی تقریبا بضیاش تموم شدن فیلم Game of thrones رو تا اخرین قسمتش ک اومده دیدم 😊دنیای سوفی رو هم خوندم و تموم کردم البته چون خوندنش نیاز به تمرکز داشت ک دیر تموم شد البته میشه گف بیشتر یه کتاب علمیه تا یه کتاب داستانی جالب بود و برا هر ادمی لازمه بدون چی شده تا رسیده اینجا بنظرم دنیای فلسفی سوفی رو باید بیشتر از یه بار خوند از اینکه تمومش نمیکردم حوصلم سر رفته بود و از خودم تعجب میکردم چرا طولانی شد امااااااا با خوندن این آخرین کتاب فهمیدم مشکل از کتاب بود😅 یکی از کتابایی ک از نمایشگاه گرفته بودیم دختر شینا بود ظهر نزدیک ناهار شرو کردم خوندم و عصر تموم کردم ٢۵٠صفحه بود خیلیییی قشنگ بود قشنگ همه ی دغ دغه های یه زن رو میشد حس کرد نمیدونم اگ یه مرد اونو میخوند چ حسی داشت ولی من قشنگ قدم رو حس میکردم با خنده های نویسنده خواننده میخنده و بین بضی سطراش ناخودآگاه مخاطب گریه میکنه من ک خیلی خوشم اومد مخصوصا بی قراری هاش و بهونه گیری هاش برای صمد یه جورایی خودمونو بین نوشته های کتاب حس میکردم با اینکه سرنوشت اتفاق هارا جوری رقم میزد ک یا باید صمد می رفت یا قدم البته ک بیشترش صمد البته همون ستار😅ولی از جمله پایانی کتاب خیلی خوشم اومد بعد از شهادت شهید حاج ستار ابراهیمی، قدم همسرشو تو تموم لحظاتش حس میکرد متنشو آخرشو پایین براتون میذارم ((گاهی می آمد نزدیکِ نزدیک.در گوشم می گفت قدم!زود باش بچه هارا زودتر بزرگ کن. سرو سامان بده زود باش چقدر طولش میدهی باید زودتر از اینجا برویم زود باش فقط منتظر تو هستم به جان خودت قدم، این بار تنهایی به بهشت هم نمی روم زود باش خیلی وقت است اینجا نشسته ام منتظر توام ببین بچه‌ها بزرگ شده اند دستت را به من بده بچه ها راهشان را بلدند بیا جلوتر دستت را بگذار تو دستم تنهایی دیگ بس است بقیه راه را باید باهم برویم...)) بنظرم هر کتابی یه طعمی داره یه طعمی ک بعد تموم شدنش ادم هم رو زبونش حس میکنه هم تو قلبش ☺️ اممم مثلا دنیای سوفی برام مثه آب طالبی بود و بعد تموم شدنش حس گذروندن یه امتحان رو داشتم. کتاب بعد از من مثه کاپوچینو بود برام نزدیک آخرشم انقد منو تحت تأثیر قرار داده بود ک نخوندم خیلی بد مزه بود🤣 اما دختر شینا مثه طعم اولین هات چاکلتی بود ک با همسر جان خوردیم و طعم عشق رو تو قلبم حس میکردم 😊


برچسب ها:دختر دانشجو، پرستاری، ورودی ۹۴، نوشته های یک پرستار،
امتیاز : :: نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0
تعداد بازدید مطلب : 248

[ شنبه 17 شهریور 1397 ] [ 22:33 ] [ baran ]

[ نظرات (0) ]

خطی ک اول نوشتن داره بهت چشمک میزنه و تو نمیدونی چ جوری شروع کنی ولی اخر نوشتن میبینی اووووه زیاد شد 😅 در اینکه بنده عاشق هوای بارونیم شکی نیس ولی بارون وسط تابستونم خیلی میچسبه از صدای چیکه چیکه شروعش تا بوی خاک نم خورده و نسیمای خنکش😍امروز بارون به وقت خیلی دلتنگی بود خدا عجب باحاله ک هر حسی تو وجودمون یه جور خاص و قشنگ و هم شاید یکم نا قشنگ بیلمیرم😐یاد بارون بعد دانشگاه افتادم کلاسا ک تموم شد و میخواستیم برگردیم وسط راه بارون شدیدی گرف یک باهم دویدیم و اخرسر مجبور شدیم جلو یه مغازه وایسیم سرمو ک برگردوندم دیدم جلو یه کافه اس اون روز بارون و دویدن با حضرت یار با دوتا هات چاکلت و صدای بارون از پنجره کناریمون و حضور یار یکی از لحظه های بی نظیر زندگیم😍 نمیدونم آدم وقتی دلتنگ میشه باید چیکار کنه ک واقعا آروم شه و یه کوجولو از بی قراریش کمتر شه! بره تو بغل یارش یا مثلا اگ اونم مقدور نباشه باهاش حرف بزنه یا اگ اونم درک نشد با دوستش بحرفه یا اونم نبود چیکار کنه؟!سرشو رو شونه کی بزاره؟!هعیییی از بین نمازا نماز مغربو خیلی دوس دارم همونقدر ک مثه نماز صبح خیلی دلچسبه حس میکنم اونم یه جور دلتنگی تو وجودش داره اینم باز بیلمیرم فقط حسمو نسبت بهش نوشتم ☺️ همیشه از خدا میخوام قبل بخشیده شدن منو پیش خودش نبره و با کوله باری از گناه ملاباتش نکنم و حس میکردم ک ادم نمازشو بخونه و ادم خوبی باشه بسه ولی اصلا به این نکته اش دقت نمیکردم ک وقتی آگاهی و بینش آدم تقویت شه و از غفلت و بی آگاهی از همه چی دربیاد همه ی اینا یه معنی و کیفیت دیگ ای خواهند داشت مثلا همین نمازو داعشیا و دشمن اماما میخوندن پس باید فرقی بین من و اونا باشه حواسم باشه این برا خودمه غذایی روحمه همیشه آخر نماز دعای فرج و دعای تعجیل فرج آقا رو میخونیم ولی تا حالا شده از خودمون بپرسيم چ قدمی تو این ورداشتیم؟! با همین چیزا‌س ک آدم برا کاراش یه هدف عالی داره اینکه هرکی از هرنوع کاری ک از دستش برمیاد برا خدمت به خلق خدا و جامعه ی مهدوی انجام میده منی ک پرستار میشم بدونم برای جامعه ی مهدوی دارم خدمت میکنم و یادم باشه هیچ وقت ارزش و شخصیت خودمو با رفتاری مثه طرفای متقابل کم نکنم بلکه با اخلاق اونارو متوجه اشتباهشون بکنم خیلی پیش اومده ک تو زندگیمون عصبانی و شاکی از همه جا باشیم و بدونیم رفتار بدی داریم تو شرایط کافیه یکی مثه خودمون پیدا شه تا اوضاع بدتر شه ولی اگ برعکس شه.... چن وقت پیش نامه هایی ک تا راهنمایی برا خدا مینوشتمو میخوندم واقعا برام جالب بود ما ادما چقد در مرور زمان تغییر میکنیم میدونم که حواسش بهم بود و حس اینو با همه وجودم دارم حس میکنم اینکه دوس نداره خطا برم و این احساس مسئولیت زیادی برا ادم داره ک باید خوب باشه و یه کاری انجام بده راستش یه مدت تقریبا زیادی هس ک فکر مرگ همش باهامه حالا میفهمم ک خدا چرا میگه پیوسته به یاد مرگ باشید و از آن غافل نباشید اما راستش خیلی میترسم ک قراره چ جوری شه خدا خودش گفته ک خیلیا حسرت میخورن و تقاضای برگشت دارن دوس دارم جوری زندگی کنم ک حسرت نخورم و یا بضی وقتا به خودم میگم خب فک کن درخواست کردی ک به دنیا برگردی و جبران کنی خب جبران کن چرا بیکاری! باید بفهمیم ک برا خدا باید با عشق تمام نه از روی اجبار بتونیم از خیلی چیزا رد شیم.هعییی الا بذکر الله تطمئن القلوب خداجونی قلب بی قرارمو آروم کن به یاد روزای بچگی به یاد حرفای یواشکیمون دوست دارم


برچسب ها:دختر دانشجو، پرستاری، ورودی 94، نوشته های یک پرستار،
امتیاز : :: نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0
تعداد بازدید مطلب : 63

[ دوشنبه 29 مرداد 1397 ] [ 0:07 ] [ baran ]

[ نظرات (0) ]

سناااام😊 من اومدم دوباره گوش شیطونم کر انگار رزبلاگ درس شده 😊البته متن چن تا از پستام پاک شده 😬 از آخرین نوشتم الان خیلی فاصله افتاده البته خب مینوشتم بضیارو فرصت نشد اینجا بزارم. تا به این لحظه کلی خاطره و اتفاقا افتادن و ثبت شدن. امتحانای ترم پیش ک یادم نیس😅ولی شروع یه ترم تازه با واحدای الکی و کاراموزی بخش های مختلف با تجربه های شیرین و تلخ مخصوصا اینکه به همسرجان تو یه گروه بودیم آشنایی با استاد باحال تازه 😄 اولین زمستون دونفری و گشتن جا برا گرفتن عکس زمستونی البته در اوج برف چون کوچه آقایی سرشار از یخ بود در منزل به سر بردیم و از پشت شیشه نظاره گر این ماجرا بودیم 😃خریدای عید و مهمونای شمالی و تحویل سال و دعای قشنگ مادر شوهر ک انشالله سال دیگ این موقع یه نی نی خوشگل بغلت باشه😍😅البته زود دعا کرد یکم😅سفر دوتایی پیش به سوی نمایشگاه کتاب و پل طبیعت و خستگی و خستگی شیرین آخر روزش البته این روز مصادف با اولین سالگرد ازدواجمون بود 😍😍😍ک روی بخار در ظرف غذای شام تو اتوبوس ثبت کردم 😅😍دریافت کادو های قشنگ و سوپرایزهای آقای همسر ❣️دیدن آپارتمان ک قرار بود خونمون باشه و تغییر تصمیم ها و بررسی نقشه های مختلف برا خونه تازه ک تازه چن روزه شروع به ساختنش کردن همسایه بالای خانواده همسری. امتحانارم ک دادیم و الان در ایام گرم تابستان به سر میبریم😅تابستون امسال واقعا تابستونه الان ماه مستقیم داره تو چشم نگا میکنه از پشت شیشه ماه منم امروز رف خونشون این ترم زبان ثبت نام کردم با بچه ها همکلاسی ام 😐 برا دو ترم بعدی درخواست انتقالی دادیم و موافقت شده البته به احتمال خیلی زیاد نمیریم میخوام برا ارشد بخونم ولی فعلا در مرحله جمع کردن کتابا تو یه گوشس...اه....پشه های مزاحم ☹️😐شب علاوه بر گرماش اینا لاب حیس میدن😕 این دفه ک داشتیم از ترمینال میرفتیم خونه هوا خیلی دونفره و خنک بود و من اون لحظه شب و قدم زدنای دوتایی تا آخر مسیرو خیلی دوست 😍😍یه بازی جدید زدیم چوخ جالبه و حرص ادمو درمیاره 😑الان دیگ چیزی به ذهنم نمیرسه😶


برچسب ها:دختردانشجو، پرستاری، ورودی ۹۴، نوشته هاي یک پرستار،
امتیاز : :: نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0
تعداد بازدید مطلب : 167

[ پنجشنبه 04 مرداد 1397 ] [ 1:04 ] [ baran ]

[ نظرات (0) ]

.: تعداد کل صفحات 8 :. صفحه شماره 1 2 3 4 5 6 7 8 صفحه بعد

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه