بضی وقتا حتی فکرشم نمیکنی ک ی روزی ب ی نفر خاص حسی پیدا کنی و رفته رفته تقریبا بتونی بگی ک دوسش میدارم اون اولا خیلی از این اتفاق جا خورده بودم ی لحظه خندم گرف ک برچه اساسی این فکرو کرده این دانشکده پر از دخترایی هستن ک خیلی بیشتر از من میتونن براش مناسب باشن باهم بیشتر جور درمیان تا من!!! خب بضی حرفارم ک نمیشد گف اول ک دوستمو جلو فرستاد البته اونم ک مستقیم نگف اما از ح فهمیدم موضوع از چه قراره...دلم نمیخواس ک حقیقت داشته باشه حس میکردم خوابه نه بخاطر خوشحالی شاید از ناراحتی از نگرانی از اینکه نباید همچین اتفاقی می افتاد خب بنظرم دو طرف باید تقریبا تو همه چی باهم ,هم تراز باشن خودمو ب بی تفاوتی میزدم تا زود تموم شه ب اونم گفتم ک لطفا بگو بی خیال شن نمیدونم رف گف یا ن یشترین جای تعجبم از این بود ک تا چن روز قبل این در تلاش برگردوندن همونی بود ک فراوانات عاشقش بود... چطوری شد ک بلافاصله این تصمیمو گرف؟؟؟!!برا خود منم جای سوال داشت اما علاقه ب ی نفر چیزی نیس ک تو دو روز اتفاق بیفته حداقل علاقش ب من چون اگ قرار ب دو سه روز بود ک قبلا می افتاد ن بعد دو سال ک هر روز در حد همکلاسی میدیدیم همو😔... تا الان خیلی کارا کرده و مشکلات زیادی سر راهش پیدا شدن انتظار داشتم خب منصرف بشه اما تا الان ک نشده....نمیدونم اخرش چی میشه اما تا الان خیلی چیزا بوده ک ناراحتم کرده نه منو بلکه خونوادمو به خودشم هیچ وقت نتونستم چیزی بگم خب شاید روشو ندارم شایدم...

با خوندن خاطرات قبلی ک با اون داشته سعی کردم دلبستش نشم هربار به خودم بگم ک نه نباید ب ح قلبت گوش کنی خیلی خوب پیش میرفتم بهش حسی نداشتم به چشم همون ادم قبلی ک بود بهش نگا میکردم تا اینکه ی هو نمیدونم چی شد فهمیدم انگار...بعله ... دیگ خودتون بهتر فهمیدین😅 اما بازم نخواستم ک قبول کنم بعد دیدم ک کم کم دارم ب بضی چیزا حساس میشم از گروه کلاسیمون لفت دادم😔خلاصه تا ب امروز....امروز ی لحظه ک دیدمش....تاپ تاپ😅... زود سرمو پایین انداختم..... نمیدونم چی میشه مامانم هی دم گوشم میگه ک فکرشو از سرت بنداز بیرون با بابامم ک سر این مسائل ح نمیزنم برعکس مامانم ک همههههه حرفامو بهش میزنم همه اطرافیان توصیه ب فکر نکردن بهش میکنن از معلم ابتدایی بگیر تا مامان اما الان من دوسش دارم میخوام گوشامو بگیرم و به هیچی فک نکنم😔 ی متن بود ک ادم عقل و دلشو برداره ب تعطیلات قضیه منم شده همون...

دیروز زمان مسابقات کتبی بود تو احکام ثبت نام کرده بودم تو خود دانشکده خودمون قبول نکردن باید خود ارومیه میرفتیم شب قبلش تا نزدیک دو شب خوندم بیشترم به خاطر یادگرفتنش ثبت نام کردم توفیق اجباری بود صبح کاراموزی بود ب دخترا زنگ زدم هیچ کدوم نرفتن غیر یکی منم نرفتم شب قبلش فهمیدم ک ایشونم هستن دو ب شک بودم ک برم یا ن اما نرفتم 😔 عصر کلاس داشتیم...ب طرز غیر منتظره جاش تو کلاس خالی بود انگار کلاس روح نداشت 😔 خدا بخیر کنه😅 نمیدونم تا چن وقت دیگ ب کجا میرسم.

هفته قبل تو سالن  50تا شنا سوئدی رفتم فک کنم ب شونم خیلی فشار اومده خیلی درد میکنه اثار ی هفته ک از بین نرفته هفته جدید اضافه میشه استاد امروز قد و وزن گرف بهم گف باید 4 کیلو وزنم بیشتر شه یکی از کارایی هس ک استعدادشو ندارم😅




برچسب ها:دختر دانشجو، پرستاری، ورودی 94، نوشته های یک پرستار،
امتیاز : :: نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0
تعداد بازدید مطلب : 60

[ دوشنبه 16 اسفند 1395 ] [ 20:37 ] [ baran ]

[ نظرات (0) ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه