۱۳۹۸/۵/۲۸ اولین حقوق کارمندی😍خیلی شیرینه ک آدم کار میکنه نتیجه زحمتشو میبینه با اینکه کمه ولی خب خیلی کارا میخوام بکنم امیدوارم ندا کمکون کنه تا دوتایی بتونیم ب کلی از هدفامون برسیم بچه های بخشمون خیلی خوبن من عاشق رشتممو اینو همه میدونن ک خودم چقد علاقه دارم ولی اون اولای کارم تو بخش با ی اتفاق واقعا برای اولین بار از رشتم بدم اومد خیلی هم بدم اومد نمیدونم ادم تو بضی شرایط با ادمای بی منطق زندگیش چطوری برخورد کنه 😐ولی خیلی سعی کردم گریمو نگه دارم و موفقم شدم 😊از بخشمون رفته بود و خیلی خوسحال بودم ولی دوباره اومد چن تا از بچه هارو بخشای دیگ دادن و و شیفتای مام از قراره معلوم خیلی سنگین خواهد بود تو این یه هفته از ماه ک سرپرستارمون مرخصی بود خیلی از بچه ها گزارش شدن من نیز از این قاعده مستثنی نبودم و دو سه بار شدم😅ولی همش سر ننوشتن بود 📝 و اما یه اتفاقی ک تازگیا افتاده یکی از بچه ها تو بخش ی عاشق دل خسته از مریضا پیدا کرده ک امروز واقعا داشت تلف میشد هی اینور اونور میرف قوربونش میرف ک کی میاد 😄امیدوارم زودتر مرخص شه تا اینجوری اذیت نشه عشقای یک طرفه خیلی بدن 😐 عاقامون الان در شیفت شب بسر میبره و من تو خونه تهنا و دلتنگ 😢کاش زودتر صبح شه بیاد😭


برچسب ها:دختر پرستار، ورودی 94، نوشته های یک پرستار،
امتیاز : :: نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0
تعداد بازدید مطلب : 44

[ چهارشنبه 30 مرداد 1398 ] [ 2:12 ] [ baran ]

[ نظرات (0) ]

خطی ک اول نوشتن داره بهت چشمک میزنه و تو نمیدونی چ جوری شروع کنی ولی اخر نوشتن میبینی اووووه زیاد شد 😅 در اینکه بنده عاشق هوای بارونیم شکی نیس ولی بارون وسط تابستونم خیلی میچسبه از صدای چیکه چیکه شروعش تا بوی خاک نم خورده و نسیمای خنکش😍امروز بارون به وقت خیلی دلتنگی بود خدا عجب باحاله ک هر حسی تو وجودمون یه جور خاص و قشنگ و هم شاید یکم نا قشنگ بیلمیرم😐یاد بارون بعد دانشگاه افتادم کلاسا ک تموم شد و میخواستیم برگردیم وسط راه بارون شدیدی گرف یک باهم دویدیم و اخرسر مجبور شدیم جلو یه مغازه وایسیم سرمو ک برگردوندم دیدم جلو یه کافه اس اون روز بارون و دویدن با حضرت یار با دوتا هات چاکلت و صدای بارون از پنجره کناریمون و حضور یار یکی از لحظه های بی نظیر زندگیم😍 نمیدونم آدم وقتی دلتنگ میشه باید چیکار کنه ک واقعا آروم شه و یه کوجولو از بی قراریش کمتر شه! بره تو بغل یارش یا مثلا اگ اونم مقدور نباشه باهاش حرف بزنه یا اگ اونم درک نشد با دوستش بحرفه یا اونم نبود چیکار کنه؟!سرشو رو شونه کی بزاره؟!هعیییی از بین نمازا نماز مغربو خیلی دوس دارم همونقدر ک مثه نماز صبح خیلی دلچسبه حس میکنم اونم یه جور دلتنگی تو وجودش داره اینم باز بیلمیرم فقط حسمو نسبت بهش نوشتم ☺️ همیشه از خدا میخوام قبل بخشیده شدن منو پیش خودش نبره و با کوله باری از گناه ملاباتش نکنم و حس میکردم ک ادم نمازشو بخونه و ادم خوبی باشه بسه ولی اصلا به این نکته اش دقت نمیکردم ک وقتی آگاهی و بینش آدم تقویت شه و از غفلت و بی آگاهی از همه چی دربیاد همه ی اینا یه معنی و کیفیت دیگ ای خواهند داشت مثلا همین نمازو داعشیا و دشمن اماما میخوندن پس باید فرقی بین من و اونا باشه حواسم باشه این برا خودمه غذایی روحمه همیشه آخر نماز دعای فرج و دعای تعجیل فرج آقا رو میخونیم ولی تا حالا شده از خودمون بپرسيم چ قدمی تو این ورداشتیم؟! با همین چیزا‌س ک آدم برا کاراش یه هدف عالی داره اینکه هرکی از هرنوع کاری ک از دستش برمیاد برا خدمت به خلق خدا و جامعه ی مهدوی انجام میده منی ک پرستار میشم بدونم برای جامعه ی مهدوی دارم خدمت میکنم و یادم باشه هیچ وقت ارزش و شخصیت خودمو با رفتاری مثه طرفای متقابل کم نکنم بلکه با اخلاق اونارو متوجه اشتباهشون بکنم خیلی پیش اومده ک تو زندگیمون عصبانی و شاکی از همه جا باشیم و بدونیم رفتار بدی داریم تو شرایط کافیه یکی مثه خودمون پیدا شه تا اوضاع بدتر شه ولی اگ برعکس شه.... چن وقت پیش نامه هایی ک تا راهنمایی برا خدا مینوشتمو میخوندم واقعا برام جالب بود ما ادما چقد در مرور زمان تغییر میکنیم میدونم که حواسش بهم بود و حس اینو با همه وجودم دارم حس میکنم اینکه دوس نداره خطا برم و این احساس مسئولیت زیادی برا ادم داره ک باید خوب باشه و یه کاری انجام بده راستش یه مدت تقریبا زیادی هس ک فکر مرگ همش باهامه حالا میفهمم ک خدا چرا میگه پیوسته به یاد مرگ باشید و از آن غافل نباشید اما راستش خیلی میترسم ک قراره چ جوری شه خدا خودش گفته ک خیلیا حسرت میخورن و تقاضای برگشت دارن دوس دارم جوری زندگی کنم ک حسرت نخورم و یا بضی وقتا به خودم میگم خب فک کن درخواست کردی ک به دنیا برگردی و جبران کنی خب جبران کن چرا بیکاری! باید بفهمیم ک برا خدا باید با عشق تمام نه از روی اجبار بتونیم از خیلی چیزا رد شیم.هعییی الا بذکر الله تطمئن القلوب خداجونی قلب بی قرارمو آروم کن به یاد روزای بچگی به یاد حرفای یواشکیمون دوست دارم


برچسب ها:دختر دانشجو، پرستاری، ورودی 94، نوشته های یک پرستار،
امتیاز : :: نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0
تعداد بازدید مطلب : 63

[ دوشنبه 29 مرداد 1397 ] [ 0:07 ] [ baran ]

[ نظرات (0) ]

خبببب تابستونم تموم شد و امروز دومین روز پاییزه😍فصل فصله عاشقا😍البته برا ما همه ی لحظه ها و ثانیه ها مملو از عشق و دوس داشتنه حتی نمکا😅 اتفاقای زیادی تو این مدت افتادن منتها حوصله نوشتنشونو نداشتم قربان تا غدیر و صداهای دیلینگ دلینگ و خنده ها و ناراحتی ها و دلتنگی ها و دوس داشتن های زیاد و کلی لحظات دونفره ی زیاد از هفته ی پیش اومدیم اینجا ولی کاراموزی رفتیم و کلاسا از فردا شرو میشن اولین کاراموزی رو هم با استاد آقا داشتیم ب قول خودش سرش کلاه رفته ک دخترا رو بهش دادن چون مسافرت بود خبر نداشته اما هوای زنشو زیاد داره صبحم دیر رفتیم زیارت عاشورا بودیم بهش خبر نداده بودن عصبانی شده بود امروز از حرفای یکی از پرستارا خیلی حرصم میگرف اما بیشتر از استاد ک چطور ب اون همچین اجازه ای میداد ک پشت سر زنش اونجوری بگه اگ ب من بود و جرئتشو داشتم میرفتم میگفتم ب تو چه😔😔اه اه....هعیییی.....قبل ازدواج نماینده کلاس (اون موقع همسر نبود😅) به دخترا قول داده بود ک هرموقه ازدواج کرد اونارو ببره ریوا پیتزا ترم پیش ماه رمضون اومد نشد بالاخره امروز رفتیم شمس 9تا از بچه ها ک با ما 11نفر میشدن خیلیییی خوش گذشت ولی جناب همسر عکس دوتایی دوتا گرف 😔😔😔😒😒😒یادم نمیره😞 تازه وارد ها😃هم تازه اومدن رشته های جدیدم اضافه شده کلاس و جا نداریم از صبحم همسرجان دنبال کارای دانشگاه بود و کمتر همو دیدیم و دلم براش تنگ شده 😞 از شمس برگشتنی اصلا دلم نمیخواس از کنارش برم😞هعیییی

اهان یادم رف پاقدم خوبی هم داشتیم یه ازدواج دانشجویی دیگ هم از ورودی های پارسال داشتیم☺ خیلی چیزای دیگم یادم رفته 😅




برچسب ها:دختردانشجو، پرستاری، ورودی 94، نوشته های یک پرستار،
امتیاز : :: نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0
تعداد بازدید مطلب : 34

[ یکشنبه 02 مهر 1396 ] [ 20:55 ] [ baran ]

[ نظرات (0) ]

با امروز چن روز هست ک دور از همسرجان هستم اومدم خونمون و ازهم دوریم از همون روز ک قرار بود برگرده دلم خیلی گرفته بود ب حدی دوسش دارم ک تحمل این چند روزم برام خیلی سخته بی نهایتم ثانیه نیس ک توفکرم نباشه میدونم ک دوسم داره و بهش اعتماد دارم ولی حس میکنم یکم حس من ی ذره یک طرفس این روزا حالم اصلا خوب نیس قبل ازدواج برام اهمیتی نداشت چون ادمای بی لیاقت ارزش ی ذره توجه رو هم نداشتن میدونستم ک لیاقتش خیلی بیشتر از این چیزاس ولی خب دله دیگ بضیا شاید با اینکه همه چی تموم شده اون ته ته های دلشون جایی برا بضیا باشه اون اولا زل زد تو چشام و با اطمینان از عشقش بهم گف همون لحظه با همه ی وجودم صداقت حرفشو تو چشاش خوندم باورش دارم و با همه ی وجودم عاشقشم اما راستش این روزا حالم گرفتس نمیدونم چرا هرجا باید ی اثاری از وجودش باشه بدجوری اذیتم میکنه هرچقد بی تفاوتی میکنم اما... پریشب کلیپاشو دیدم ک هنوزم تو پیجش بودن دیشبم ک اون داستانه.... دقیقا همین موقعا بود ک ترجمش میکرد برا تولدش الانم داره زیرنویس فارسیشو درست میکنه...این همه داستان چرا روی اون کار میکنه!!!!!شاید براش پر از انگیزه و خاطرس...انگیزه ای به زیبایی چهار صبح😳

این چن روز اگ من چیزی نمیگفتم حالی هم ازم نمیپرسید انگار فقط این منم ک  دلتنگ شنیدن صداش میشم دو روزه ک چیزی نگفتم اونم عین خیالش نیس حداقل ی سلام بفرسته دیشبم ک اون داستانو فرستاد بعدشم ک ی شب بخیر خالی....بعد شب بخیر گفتن خیلی منتظر جوابش شدم شاید کار داشت ک نتونس جواب بده....

دیشب نتونستم بخوابم حالم اصلا خوب نیس دونفر ک باهمن لازم نیس دم به دقیقه باهم باشن و حرف بزنن ولی این همه بی تفاوتی هم خوب نیس هی باخودم میگم لابد کار داره ولی در طول روز اینکه 10دقیقه هم برا من وقت نداشته باشه خیلی جالبه😔اون از دوران مجردیش و ساعتای عاشقیش ک تو گروه هی فرت و فرت 00:00میکرد اینم از الان.انگار ن انگار منم وجود دارم😔بازم انگار باید یکی یاداوری کنه زنم داری بهش توجه کن😔




برچسب ها:دختردانشجو، پرستاری، ورودی 94، نوشته های یک پرستار،
امتیاز : :: نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0
تعداد بازدید مطلب : 25

[ شنبه 31 تیر 1396 ] [ 11:28 ] [ baran ]

[ نظرات (0) ]

با یک ماه تأخیر دوباره مینویسم امتحانای این ترمم تموم شد ولی خیلی بد بود😑 روز عید فطر با آقایی رفتیم ارومیه ک از اونجا هم بریم مسافرت بعد ی روز راه افتادیم قرار بود اول بریم ساری بعد از اونجا بریم مشهد تو راه بودیم ک زنگیدن و گفتن ک مامان بزرگ پدر آقایی فوت کردن بعدشم مامانش حالش بد شد تنگی نفس داشت بعد ی مدت رسیدیم زنجان و رفتیم بیمارستان بعد نوار قلب اینا قرار شد چن ساعت تحت نظر باشن تا نصف شب بیمارستان بودیم بعدش برگشتیم بخوابیم ولی صبح بازم حالشون بد شد دوباره رفتیم بیمارستان تو تزریقات هم یکم با اون خانومه حرفمون شد و از دست آقایی و باباش ناراحت بود 😅همیشه حقیقت تلخ است. به هرحال بعد چن ساعت همه چی تموم شد وخداروشکر حالشون بهتر شد شب رسیدیم ساری و فرداش رفتیم خونه داییش شبشم ب سمت مشهد حرکت کردیم از جاده کیاسر رفتن ک پر پیچ بود هی اینور اون ور میرفتیم اما موقع رانندگی آقایی احساس خوبی

 داشتم و خیلی خوب رانندگی میکرد تو جاده پرنده پر نمیزد یکم حالم بد بود خوابیده بودم ک با صدای عهههههههه همسرجان بیدار شدم جاده پر از دود بود ی پراید با سرعت زیاد می اومد بعد چن دور از جاده خارج شد رفتیم پیشش ی خانوم با بچش بود خداروشکر چیزیش نشده بود بعد کلی خستگی راه رسیدیم مشهد😍 خیلی خوب بود زیارت و صحن آقا و سلام دادن در کنار همسر .الان ی هو دلم خواس کاش الان دوتایی تو صحن بودیم....

دوست باباش دعوتمون کردن ک بریم خونشون وقتی وارد شدیم خیلی تعجب کردم سه تا دختر داشتن ک هرسه تا هم از لباسای عربی پوشیده بودن و روبند انداخته بودن تازه دستشونم دستکش بود رفتم پیش همسرجان نشستم دیدم انگار مردونه زنونه جداس زود رفتم پیش خانوما😅 با اینکه خیلی خانواده خوب و مذهبی بودن و خوشم اومد ولی بنظرم اون طرز پوشش تو خونه یکم افراطی بود 😔

نشد خیلی بگردیم چون باباش میخواس برا مراسم برگرده هوا هم خیلییییییی گرم بود وسط راه تو دامغان از دایی اینا جدا شدیم وقتی اینورا رسیدیم هوا واقعا خوب بود فردای رسیدنمونم برگشتیم خوی الانم آقایی خونه خودشونه و من اینجا دلم خیلی براش تنگ شده امروز ک خبری ازش نبود 😔 فردا قراره بیاد اینجا😍

همسرجان من تورا خیلی دوس...




برچسب ها:دختر دانشجو، پرستاری، ورودی 94، نوشته های یک پرستار،
امتیاز : :: نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0
تعداد بازدید مطلب : 33

[ سه شنبه 20 تیر 1396 ] [ 23:35 ] [ baran ]

[ نظرات (0) ]

بالاخره استرسی ک دیشب داشتم تموم شد واقعا نمیدونم چطور گذشت الان فک میکنم ی خواب بود امروزم ک عید مبعثه بعدظهر اومدن قبل اومدنشون وضو گرفتم....اولش ک از همه جا حرفیدن دیگ داشتن ب جنگ جهانی دوم و هیتلر اینا میرسیدن ک بالاخرهههه رفتن سر اصل مطلب داییم سر اون مسئله دوباره شروع کرد گیر داده بود من گفتم الان دعوا میشه راستش ترسیده بودم  اما درنهایت ب پسرخاله ک روحانیهه برا خوندن صیغه ی محرمیت زنگین با اومدنش کلا جو عوض شد خیلی ادم باحالی هستن بعد خوندن جناب یار جان میخواس انگشتر دستم کنه وااااای دستاش داش میلرزید من خودمم از اون چیزی کم نداشتم 😅خیلییی خجالت کشیدم اندازه انگشت اقامون گرفته بودن😅بعدم ک کلی عکس گرفتن ادم نمیدونس ب کدوم نگا کنه اصن ی وضعی بوداااا ماهم انگار باهم قهر بودیم😅والا من خجالت میکشیدم خبب ی هویی کنار نماینده بشینی ....موقع رفتن و ی دفه هم ک نشسته بودیم چشام ک با چشاش تلاقی کرد ی لحظه دلم لرزید آخه یکی نیس بگه این چ نگاهیه آخه نمیگی این دختر الان قلبش وایمیسه😅 بعد اینکهههه همه سفارش اقای داماد رو کردن ک مواظبش باش😔 حرف زیاده اما حوصله نوشتن ندارم فقط اینو میگم ک خیلییییی دوست دارم و خدارو شکر میکنم بخاطر داشتنت خوندن نماز شکر کمترین کاری بود ک میتونستم خدارو بخاطر این لطف بزرگش, کنم..خدایا بازم بخاطر داشتنش شکرت میکنم نمونه ی ی مرد ایده آل ک کمتر پیدا میشه خیلییی خوشحالم ک زندگیمونو پاک شرو کردیم و مثه خیلیای دیگ نبودیم کلا خاصیم😅 وقتی هم ک پسرخاله با دیدنش فهمید ک چ فرشته ای دارم ته دلم قند اب میشد بخاطر داشتنش فردام قراره یکم زود برم باهم بریم شیرینی بگیریم بریم کلاس.. فعلا من برم




برچسب ها:دختر دانشجو، پرستاری، ورودی 94، نوشته های یک پرستار،
امتیاز : :: نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0
تعداد بازدید مطلب : 64

[ سه شنبه 05 اردیبهشت 1396 ] [ 23:43 ] [ baran ]

[ نظرات (0) ]

.: تعداد کل صفحات 4 :. صفحه شماره 1 2 3 4 صفحه بعد

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه