امشب ی جوریم نمیدونم ته دلم خیلی ناراحتم حس میکنم ی چیزی شده یا ناراحته نمیدونم خلاصه اصلا حس خوبی ندارم دلم شور میزنه این هفته اخرین هفته ای هس ک میریم دانشکده امروز ارائه داشتن مثله همیشه عالی بودن... بخاطر امتحان هلال احمر ک از بچه ها میگرفتیم نشد برا جلسه بسیج بریم انگار برا جانشین فرمانده هم قرعه کشی کردن یکی از همکلاسیا دراومد سرکلاسم دوستم کنار خودش برام جا نگه داشته بود صددفه بهشون گفتما منو کنار نندازن دیگ تا آخر انقدههههه مؤذب بودم قلبمم ک تاکی کاردیا گرفته بود 😶بعد کلاس با بچه ها رفتیم یکم تو بازار اینا گشتیم امسال اصلاااا هیچی برا خرید نیس نمیدونم چرا بضیا با اینکه میدونن از ی ح خوشت نمیاد هی میخوان اذیتت کنن😔 مردم عجب داداش و ابجی ب هم میگن😔 واقعا امروز خیلی کلافه شدم نمیدونم شاید بضیا بگن از حسودیه اما من میگم حسودی نیس خیلی راضیم ک بره باهاش باشه تا اینکه جلو من هی بخواد اینجوری صمیمی باهاش بحرفه....واقعا خیلی حرصم میگیره

ب زور مامانم خواهرمو دوباره کنکور ثبت نام کردم البته مهلتش تموم شده بود چن روز پیش دیدم تمدید شده امروز ثبت نامش کردم این رشته ای ک الان میخونه رو دوس داره ولی بنظرم سراسری بهتره.... بعد اینکه اومدم خونه ی خبر بهم دادن ک همسایمون اومده ک اجازه بگیره امشب بیان خواستگاری😔 خب پسره خیلی سربه زیر و مؤدب و کاری هس از وقتی اومدیم اینجا جز اینا چیزی ازش ندیدم البته از اون جایی ک بیرون نمیریم فقط گاهی موقع رفتن یا برگشتن از دانشکده باهاش برخورد داشتم ک تو کوچه دیدمش البته قیافشو خوب یادم نیس😅 فقط ی چیزی ک سنی هستن ک جور در نمیاد اما خیلی خونواده فهمیده ای هستن....حالا مامانم گیر داده چی بگم منم گفتم ک درس میخونم خود مامانم خیلی از پسره خوشش میاد اما میگه حیف ک سنین.  دوست خواهرمم ک هی میگه چی شد ما بیایم😔 مردم از بس سکوت تحویل اینا دادم امتحانای ترم باز بهونه خوبی بود اما الان بهونه ی ادامه تحصیل خوبه... چند وقت پیشم تو تاکسی نشسته بودم ک ی خانوم بین اون همه ادم برگشته درخواست ازدواج برا داداش میکنه ک شمارتو بده و از این حرفا منم گفتم ک من قصد ازدواج ندارم شرمنده واقعا خیلی معذب بودم😔 فردا کتابارو باید بهشون پس بدم با اینکه نصفه خودندم ولی زشته خیلی وقته دستمه..