بعد تماس قبلی بالاخره قرار شد دیروز برای عید دیدنی تشریف بیارن خیلییییی استرس داشتم نزدیک اومدنشونم ک قلبم داش می اومد تو دهنم 😔 همه ب غیر ی نفر اومده بودن انگار ایشون تو ماشین نشسته بودن اولا ک در سکوت سپری شد بعد پذیرایی اینا بود ک منو صدا زدن برا اولین بار خونوادشونو دیدم مامانشون ک خیلییییی مهربون و تودل برو بودن خواهر کوچیکه هم خیلییییی ناز و بانمک بود خیلییی دوسش دارم اون یکی خواهرشونم ک خوب ندیدم و باباشونم ک ی لحظه دیدم راستش استرس داشتم و فقط روبه روم مامانشون و خانوم بانمک بودن😅 اما در کل خانواده مهربونی بودن بعد اینور اونور حرف زدن عید و تبریک عید رفتن.

دستم خیلی درد میکنه 😔 جالب اینجاس ک امروز فهمیدم دست مامانشونم درد میکرد البته چن روز قبل اینجوری بود😔 بهر حال برام این اتفاق همزمان جالب بود😅اقای فرمانده هم ک هی زمان دقیق برا جواب میخوان نمیدونم چی بگم دو شب پیش ازم جواب خواستن واقعا نمیدونستم چی بگم ی هو گفتم دو هفته بعد زود حساب کرد😔 ک اونم22م میشه 😔😔😔

امشب شب آرزوهاس☺ امیدوارم همه ب آرزوهاشون برسن☺




برچسب ها:دختردانشجو، پرستاری، ورودی 94، نوشته های یک پرستار،
امتیاز : :: نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0
تعداد بازدید مطلب : 29

[ پنجشنبه 10 فروردین 1396 ] [ 23:32 ] [ baran ]

[ نظرات (0) ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه